بني آدم در اين خلقت عجب رسم بدي دارند همه هر گز ولي عده كريم و مومني دارند
نمي زد دست بر شمشير تا حق آيد و محتوم گريز از دشمنان هر گز عجب اين جلوه اي دارند
به عيش ديگران ننگر كه ننگ است و طمع بيدا به روي مهربان حاشا كه اين تك داوري دارند
دريغ از درد بي درمان گناه است و نمي بوسد همان رفتن به موعد را حكيم و حاكمي دارد
ببوش آن چشم بد آزاركه از تيرش غمي جوشد غم از باغ غمستان را كه تا كي عبرتي دارد
من از رحمت نهي يادم اللهي من گريبانم همين حسرت ديداري خدايا شربتي دارد
بگير اين روح از دامن اين جسم معذب را كه ميترسم به فردايي فزون آيد شري دارد
خواب
شبي در خواب آمد سيل برفتم من به زير موج چه موجي سخت و گردابي بياشامد گهي ان فوج
در اين لحظه خطر در پيش دارم همچو مردار است ولي آن رحمت قدار در پيشم شده غار است
در ان خواب خزان ديدم كه دشمن سخت مي تازد ولي با زور ايمانم در اينده گهي بازد
همان حالت شدم بيدار به اطرافم نظر كردم ولي از حالت خوابي نديدم هيچ چون مستم
زهي از خود بگفتم من بدين خواب از كجا امد به تعبيرش شدم مشغول تا صبح سپيد امد
گهي نالان گهي خندان مي جويم سراغش را چه خواب وحشتي ديدم به تفسيرش جهاني را
سايه اي ديدم كه درويشي بيامد در در كنار بدو گفتم اي خبير بيداد كردم در مزار
گفتمش اي پير دانا اي مخبر اسرار من غم و قصه شد نصيبم اي ياور افكار من
چه كنم با اين جهاني كه شده جور و جفا عشق حق تا كي بجويم يافتم خوابي رها
گفت بيزاري نكن اي جاسم شيرين زبان شاد و خندان باش يارا هيچ ماند در جهان
گر خدايي باشد و تو عابد و مخلوق او نيستي غير از عمل تقواي حق ايمان به او
تا به خود انديشه كردم يافتم پنهان شده جستجو كردم بديدم پير من بي جان شده
روزگارو شير
مي نويسم يادبودي از زمان تا بماند يادگاري از جهان
رفت سروي زير تير روزگار سايه اش مفقود در فصل بهار
مي سرايد بلبلم درشاخه ها قصه هاي نو به زير پرده ها
ماندم چون كشتي ودرياي غم روي دريا ماندم همچون صنم
دور كشتي حمله كرد وال ونهنگ باك دارم زارشد چوب و تفنگ
گاه در كشتي و گاهي در اطراف گاه در سر ميزد و گاهي به ناف
اي نهنگ وحشت اور تا كجا دور تا دورم چه ميگردي به جا
گفت محوت مي كنم از اين ديار يا بمانم يا شوم گرد وغبار
يا هدف گيرم اين مركب تير را يا به لفظ زشت گويم شير را
شيررا در مدتي روبه شود از درد و ناله لحظه اي شيون شود
وال گفت اي دوست بردار اين خطا روزي تو از همان اي ناقلا
ماندم در كشتيم ناگه رسيد با عيال و دوستانش سر رسيد
كوفتند ان درب تا امد صدا با چماق وچوب ودادش شد بلا
در اطرافم جمع شد هر خلقتي هر كسي گويد نظر از بدعتي
بدعتي نو در اطرافش سوختند طوطي خوش در صدا بفروختند
عاقبت بفروختم ان مسكني زير سروي ماندم چون ميهني
تا در اينده خدا داند چه شد يا چه خواهد شد و خواهد هم بشد
با زرنگي امد ان شيطان را شعله اي زد زير بار غله را
با متانت امد و شد بي طرف حمله ور شد به وطن ان بي شرف
در بيندازم زهر چه در خراب تا بفهمد شير ابش در سراب
اين نوشتم يادبودي از زمان تا بداني زندگي جويد امان
اشك شوق من به روزي فتاد دو غنچه ي گلدان در ابش نهاد
ان ايام را به خاطرم تا حال دو پرواز در جا بدون زوال
بدو گفته ام شرط حب و وفا كه بسپرده ام اين امانت به جا
گل از بلبلان داردش اينچنين چه در اسمان و چه روي زمين
شده بلبلي نوك مي زد گلي گل از رنج زد بي صدا سنبلي
:: بازدید از این مطلب : 1562
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0